شاید فردا



12

دیشب کشیک بودم و n مریض بر ثانیه تشریف میاورد امروز بعد از ظهرم نخوابیدم و الان به شدت کلافه و خستم و میلی برای نوشتن دارم.برای تولدم از اکی یه کتاب گرفتم "ازدواج ناشیانه" 

تا الان صد ص ازش تونستم بخونم و چقدر به دلم نشست . قسمت آخر 

(در همین میان یه مریض حمله ی اسمی اومدindecision) فصل دوم م بود 

واقعا همینطوره بعد ازدواج تفاوتها حرفا دلگیریا یه بعد دیگه پیدا میکنه .هردو خوبیم اما زمینه ها،خاطرات و عقاید و. متفاوتی داریم 

مخصوصا منو ب که نه تنها تفاوت های شخصیتی داریم تفاوت دین و کشور و نژاد و همه چیز داریم .

من ب رو دوس دارم خیلی 

راستش اگر قرار باشه اینجا صادق نباشم پس کجا صادق باشم؟ 

فعلا یه صداقت به خودم بدهکارم

 


11

خب بهتر شده الان 4 روز از تولد  26 سالگیم گذشته و دارم فکر میکنم خیلی بهتر شده 

برگای دسته گلمو انداختم دارم هز چیزی که آزارم میده رو میندازم دور

شنبه ی بعد از تولدم رفتم دنبال یه کار جدید به در بسته خوردم اما اشکال نداره درستش میکنم اما ب موفق شد دو روز بعد تولدم استخدام شد و این فعلا به زندگیمون کمک میکنه 

ماشینمونم خریدیم و دیگه صاحب ماشین شدیم الان بزرگترین مشکل سر راهم کار منه 

دعا میکنم مهر ماه کار منم اوکی بشه

 


10

فکر نمیکردم انقدر به خودم آسیب رسونده باشم امروز درست در بیست و 6 سال و یک روزگی به این نکته پی بردم لازم نیست من همه چیزو به دوش بکشم .امروز برگهای دسته گل عروسیمو انداختم عکس دونفره امونو گذاشتم یه گوشه و به زودی اونم دور میندازم من نباید اجازه میدادم اینطوری بشه ولی شد 

من تو بیستو شش سالگی دارم از صفر شروع میکنم پولایی که یده شده و موقعیت مالی افتضاحم که باید درست بشه و وضعیت رابطه ی احساسی ای که داغونه خیلی داغون رابطه ی خانوادگی ای که وجود نداره

باید برم سرکار و خوب فکر کنم

الان پر از ناراحتی ام پر از ناراحتی و چون اینها رو به موقع خودش بروز ندادم الان یه دیوونه ی روانی جلوه میکنم  یه آدم عقدا هی یه آدم مشکل دار.

من خیلی به خودم آسیب رسوندم خیلی بیش از خیلی من به خودم بدهکارم 

به هر حال جایی برای چس ناله نیست باید درستش کنم

یه بازی هست که میخوام با ب بکنم! اونم اینه که منو پیدا کن

من دارم غرق میشم من دارم زندگی خودمو ب رو به دوش میکشم بدون اینکه اون بفهمه .اگه یه روزی رفتم و ولش کردم باید بدونه که تدریجی بوده نه یهویی

 


8

باید س رو یاد بگیرم 14 روز به تولدم مونده و من ده سال زوال رو پشت سر گذاشتم و من و من وجودیم ده ساله که ذره ای رشد نکرده 

من ده ساله که دارم داستان میتراشم با خودم کوله بارم پر از سنگهاییه که خودم تو مسیر زندگی جمع کردم و من سنگینم خیلی باید ساکن شم باید رها شم 

 


7

خیلی اوضاع وخیم شده .خیلی.مشکلات اقتصادی من و ب یک طرف.از طرف دیگه هم مشکلات رابطه ایمون یک طرف
دیشب رو بین حالات قهر و آشتی گذروندیم
من خیلی حالم بده من اشتباه بزرگی کردم دارم میپاشم نمیدونم چطور خودمو جمع کنم.دارم باز به قمار کردن فکر میکنم
یه معامله کردم اگه تا اخر این ماه اوضاع درست نشه منم کارهای وحشتنکی خواهم کرد

5

دوری از همسرت خیلی سخته همه میدونن و ما درست 10 ماه و دو هفته و 5 روزه که دوریمو خیلی کم همو میبینیم و این خیلی خیلی روی شخصیتم اثر کرده .من به حالت کشسانی عظیمی بین حالت قوی بودن و شکننده بودن در جریانم.

اون شکست مالی خیلی بیشتر منو ضعیف کرد الان هم که داره موقعیت کاریم متزل میشه و اعصابم خیلی تحت فشاره .سرکاریه سری موقعیت ها پیش اومده و ممکنه یکی  جایگزین من بشه و منم ول معطل بمونم و دیروز به همین خاطر خیلی پریشان حال بودم و داشتم برا خودم میگفتم من که از همسرم دور بودم واین حق من نیست( گرچه بماند که خیلی چیزا حق من نیست)و اونکس جای من بیاد امیدوارم از شوهرش دورتر از این حرفا بشه و خلاصه خیلی غر غر کردم،غروب که شد هرچی به ب زنگ زدم ج نداد و من داشتم میمردم از ترس از استرس از بی ب بودن!!حاضر بودم هرچی دارم و ندارم رو بدم هیچ وقت ضررم جبران نشه ولی ب یه بار دیگه گوشیو برداره

درسته من تو دام افسردگی افتادم و گرفتاری اما ذات و به دنیا اومدن ما همینطوری بود ما از اول ضعیف بودیم

الان سال 98 و من از سال 88 دقیقا شروع کردم به زوال یه ده سال به خودم فرصت میدم درست شد که شد نشد بعد وقت برای افسردگی هست مگه نه؟ یه ده سال رو به زوال یه ده سالم در حال بدو بدو و ده سالم برای لذت بردن!

دیگه اشتباه نکن خواهشا


4

حالات روحی من از حالاتی بین شرم افسوس خجالت ترس ناامیدی  وکلکسیونی از احساسات و عواطف بشره متغیره و طیف گسترده ای از احوالات شامل حالم میشه .
نگرانم نگران آینده نگران خودم .نگران این زمین خوردن بزرگ نگران ب.
از طرفی هم که س و م که رفتند بیشتر به پوچی زندگی رسیدم وقتی که میدویی و به آرزوت میرسی اما وقتی برای زندگی نمیمونه!
قرار بود از صفر شروع کنم و ندانم گرایی رو کنار بذارم اما حالا بیش از پیش به ورطه ی ندونستن رسیدم حتی طرز رفتار کردنم با آدمای دیگه هم ثبات نداره
شاید نیاز باشه این همه بهم ریختگی با یه سری قوانین درست بشه!
مثلا مدیریت مالی دیگه نمیتونه دست من باشه ،بعد برباد دادن اون همه پول در حال حاضر بهتره مدیریت پولم دست مامانم باشه .هنوز یه راه نجاتی هست.یک نور روشن در راه دور .یک فروغی که رو به خاموشی میره در آستانه ی 26 سالگی الان فرصتی برای ضربه خوردن نبود از اون ده سالی که برای خودم تعیین کرده بودم یک سال گذشت و من هم بردم و هم باختم .
بردم چون ب رو بدست آوردم و باختم چون سرمایه ای که قرار بود دستمون رو بگیره رو از دست دادم .
من و ب قرار بود از صفر و روی پای خودمون وایستیم با کاری که من کردم شرایطی که میتونست رو به بهبودی بره رو سخت کردم
میدونم هنوز نوری اون دور دورها سو میزنه اما اینبار که دستم بهش نرسه برای ابدیت خاموش میشه
این منم یه چراغی که میره رو به خاموشی.
تنها دلخوشیم پنجره است با یه عالمه گلدون روبه روش

این پنجره همون نماد امید من به داشتن دنیایی آزاد اون بیرونه اما هنوز حبسم داخل اتاق.سالها قبل فهمیده بودم اگر تغییری در اون بیرون میخوای ایجاد کنی اول باید در این درون بپوسی و زجر بکشی مثل دونه در دل خاک .سالهای طولانی که اینو میدونم و دست و پا میزنم و گاهی میوفتم و گاهی بلند میشم مثل بچه ای که بدون هدف اینطرف اونطرف میدوئه.این هفته ب رو دیدم باید باهش صحبت کنم شاید نیاز به قرص آرامبخش داشته باشم .چیزی که ارومم کنه چون به شدت دارم به اینطرف اونطرف میکوبونم خودمو و این باعث میشه به هیچ نقطه ای نرسم واسه همینه که کتابا رو نیمه راه رها میکنم پولامو به باد میدم دوستیهامو به فرجام نمیرسونم
حافظم به شدت پریشانه نه اینکه فراموشی داشته باشم نه این از کم دقتی و کم تمرکزیمه
یادمه بچه که بودم میتونستم از شنبه تا پنجشنبه رو با تمام جزییات بخاطر بیارم اما حالا نمیدونم تو چه تاریخ و چه روزی هستم
من دارم آهسته آهسته میبازم
جلوم 9 سال دیگه هست
یکسال گذشت
شرح وقایع از دست رفته ها و باز یافته هام بماند برای روزهایی دیگه



3

تصمیم گرفته بودم که از هیچ و صفر شروع کنم بسازم برم بالا
اما یه اتفاق خیلی بد برام افتاد  واقعا صفرشدم
تمام پس اندازم یدهشد
من همیشه اعتقاد داشتم که خدا ز حکمت ببندد دری زرحمت گشاید در دیگری ، اما این بار نمیدونم چی شد چی نشد که این شد 
من الان صفرم صفر صفر
روزی این صفر بزرگ به اندازه یدنیا خواهد شد این شعار گذشته ام بود و حالا هم هست!

11

روز چهارم

خب بهتر شده الان 4 روز از تولد  26 سالگیم گذشته و دارم فکر میکنم خیلی بهتر شده 

برگای دسته گلمو انداختم دارم هز چیزی که آزارم میده رو میندازم دور

شنبه ی بعد از تولدم رفتم دنبال یه کار جدید به در بسته خوردم اما اشکال نداره درستش میکنم اما ب موفق شد دو روز بعد تولدم استخدام شد و این فعلا به زندگیمون کمک میکنه 

ماشینمونم خریدیم و دیگه صاحب ماشین شدیم الان بزرگترین مشکل سر راهم کار منه 

دعا میکنم مهر ماه کار منم اوکی بشه

 

دیشب کشیک بودم و n مریض بر ثانیه تشریف میاورد امروز بعد از ظهرم نخوابیدم و الان به شدت کلافه و خستم و میلی برای نوشتن دارم.برای تولدم از اکی یه کتاب گرفتم "ازدواج ناشیانه" 

تا الان صد ص ازش تونستم بخونم و چقدر به دلم نشست . قسمت آخر 

(در همین میان یه مریض حمله ی اسمی اومدindecision) فصل دوم م بود 

واقعا همینطوره بعد ازدواج تفاوتها حرفا دلگیریا یه بعد دیگه پیدا میکنه .هردو خوبیم اما زمینه ها،خاطرات و عقاید و. متفاوتی داریم 

مخصوصا منو ب که نه تنها تفاوت های شخصیتی داریم تفاوت دین و کشور و نژاد و همه چیز داریم .

من ب رو دوس دارم خیلی 

راستش اگر قرار باشه اینجا صادق نباشم پس کجا صادق باشم؟ 

فعلا یه صداقت به خودم بدهکارم

کتاب در مورد یه عشقیه که تو دوران جنگ شکل گرفته 

در واقع یه کنایه و اشاره ای هم داره که عشق خودش یه نوع جنگه

من چقدر جنگجو بودم و برای ب جنگیدم اما گرفتار یه گردبادم گردبادی که زندگی26 ساله امو بهم ریخته و میبینم خیلی فرصتا از دست رفنه و خیلی چیزا بهم ریخته و نابوده!

حتی چیزای جزئی رو مخمه 

مثلا برامدگیهای ناشی از آب خوردن ام دی اف میز ارایشمون یا الان که نمیدونم فلشمو کجا گم و گور کردم 

یه از این به بعدی تو زندگیم هست که یه ساله اون از این به بعده شروع شده اما با ضربه ای که دوماه پیش خوردم یه جورایی الان حیاتی تر شده 

من میتونم 

(الانم یک عدد تشنج روزهایی که کشیک نیستمم ول کن نیست .ساعت 2:31)

 

عشق خودش جنگه 

زندگی خودش یه جنگه


16

من همه ی راهها رو روی خودم بستم الان هیچی ارومم نمیکنه چیکار میتونم بکنم یه کتابی که بخونم یه فیلمی که ببینم یه حرفی که بزنم نه هیچی دیگه نمونده هیچی 

 

حتی نمیدونم واسه چی دارم گریه میکنم فقط میدونم دیگه نمیخوام هیچ حرفی بزنم 

چه اهمیتی داره 

فقط نمیتونم جلوی گریه همو بگیرم عین ظرفی که تا لبه پر شده باشه منم پرشدم و از چشمام سر ریز میکنه 

امیدوارم فردا آرزو بمونه میخوام بغلش کنمو کلی گریه کنم برای همه چی  برای همه ی روزا برای همه چی .

کشیک دیشبو نمبخوام از یاد ببرم 

منو ارزو میایم لب پله ها ارزو وایمیسته به دور ترا نگاه میکنه من به آرزو بعدم منم به دوردستا.چراغای خونه ها روشن بود .هوا بارونی ،سرد ،بوی مه و رطوبتو میتونی حس کنی .میدونیم که نمیتونیم تو این لحظه متوقف بشیم میدونیم تا ابد نمیتونیم اینجا وایسیم باید بریم کاش زمان کش میومد هر ثانیه قد یه سال میگذشت و ما باز بودیم .ارزو از پله ها میره پایین .صدای خش خش کفش آرزو روی سنگریزه ها قاطی با بوی بارون 

ارزو داره مبره منم پشت سرش .دنبالش ما داریم برمیگردیم

این لحظه هم ثبت میشه مثل اون لحظه تو استخر تیر پارسال هرررگز این صحته ها نباید فراموش شه حتی این صحنه الان

من رو بالکنم لحظه ها یخ زده ان و هوا هم سرد دارم گریه میکنم نه برای یک چیز بلکه برای همه چیز برای 26 سال پشیمونی برای 26 سال افسوس

برای مانی که از دست رفت 

فرصتی که تلف شد 

برای اینکه بخاطر یه ادم یه انتخابی کردم و بخاطر اون ادم دوسال عمرمو باختم بهترین لحظاتی که میتونستم داشته باشمو از دست دادم اما امشب که من گریونم خوابه و تنها حرفش اینه که بگو چته 

بگو چیه 

نه عزیزدلم دیگه نمیگم چیه 

باید بگردی پیدا کنی 

ازت متنفرم


15

روز یازدهم چهارم شهریور 98

چند روز پیش به ارزو گفتم که از زندگیم بدم میاد خیلی اشتباهات کردم و کلا زندگیمو به باد دادم راستم گفتم اما الان اون حس افسوس رو ندارم من خودمو دارم 

فقط یه مساله ای هست اینه که خنگ شدم بدجور 

در حدود 5 ماهه که دارم شدیدا غلط کاری میکنم شکستن گوشیم گم کردن پول گم کردن فلش همه و همه ناشی از دست پاچگی و خنگی منه 

نمیدونم چیکار کنم آروم شم 

باید آروم بشم

البته تا حد زیادی نمیتونم تایم زندگیم بین چند مرحله خلاصه شده صبحا که سر کارم ظهرا خوابم بعد تایمیه که باید نگران باشم ب کجاست رسیده یا نه شام بخورم و با مامان حرف بزنم و .نمیتونم به چیزی برسم اما خب باید یه کارایی کرد 

از خودم راضیم 

هنوز خودمو نبخشیدم اما میتونم روی اینده سرمایه گذاری کنم 

این ماه شیفت زیاد برداشتم یکم باید اون پوله رو جبران کنم

خدا کمکم کنه


14

همچنان روز دهم سوم شهریور 98

یه فرایندی میخوام اضافه کنم به عنوان دستاورد هر ده روز یکبار بنویسم که چیا به دست آوردم 

الان تو ده روز اول 9 سال باقیمونده از اون ده سال عمرمم

خب تو این ده روز چی بدست آوردم

1 : ب رو استخدام کردم

2 : ماشین خریدم

3 : وام گرفتم 

خب این سه تا دستاورد حال حاضرم 

Nothing elese matter


13

روز دهم  3 شهریور سال 98

تاریخ همیشه تکرار میشه 

نمیدونم از کی نوشت باید شروع کنم اما شب قبلی که برم خونه دلم برای بهنام داشت در میومد حسابی دلتنگش بودم تا سر حد جنون شب بالشو بغل کردم و خوابیدم 

داشتم پر در میاوردم از رفتن کنارش

فرداش با آرزو تا سر میدون رفتم ب منتظرم بود منو رسوند خونه و خودش رفت بیمارستان تمام ظهر دلتنگ دلتنگش بودم حسابی آرایش کردم و رفتم بیرون با مامان یه دور زدم درسته هیچی نخریدم اما حال داد

ب شیفت عصر بود و قرار بود دوساعت پاس بزنه تا بتونه بره شهر دیگه منتظرش موندم فکر کردم بعد نیمه شب میاد اما حدود ده دیدم در پارکینگ بالا رفتو همسرم اومد 

تندی تو بغلش گرفتمو هزارتا بوسش کردم 

اما 

خوب پیش نرفت به زودی شروع کردیم به کل کل به خودم گفتم نه رابطه ی ما همینه 

دوری ودوستی وقتی دوریم عاشق و معشوقیمو حالا فقط دوتا غر غرو 

ب خسته بود از صب شیفت جاهای مختلف زود خوابید

جمعه صبحو هردو خوابیدم و ظهر رفتیم دریا 

یه دورکی زدیم 

پیش خودم فکر کردم ب از من کوچیکتره من هر طور رفتار کنم اونم باهام همونطور رفتار میکنه 

پامو کردم تو یه کفش که تو شیفتی منم باهات میام و من میرم تو شهر دور میزنم تا تو بیای 

یکی از بهترین کارایی که تو این ده روز کردم همین بود 

کلی راه رفتم تمام خیابونایی که دوران دانشحویی منو ب متر میکردیم رو دوباره رفتم نه یه دور بلکه دو دور 

ناراحت بودم یه جاهایی چشام پر اشک شد 

قبلا که این خیابونارو بالا پایین میرفتم درامدی نداشتم که بتونم از مغازه های اونجا خرید کنم مخصوا از فروشگاه جین که همش دامن لی های مورد علاقمو میاره یا کاپشن چرمای فوق العاده

الان که به در امد رسیدم بیست میلیون پولم به هوا رفته و من باز ندار شدم و باید کمتر و اهسته تر خرج کنم که بتونم حداقل یکمشو در بیارم 

شیفتای اضافم یکم تم میده اما نه در حد بیست تومن شاید بتونم تا اخر سال با همین شیفت اضافه ها ده دوازده تومنو جبران کنم 

به هرحال افسوسیه که رو دلم هست 

تو بازار گشتم ودلم شاد شد برا خودم یخ در بهشت خریدم باز دلم شاد شد واسه تولد مامان یه روسری خریدم 

 

 بعدرفتم تو خیابون سنگفرشی از جلوی اون پیرمردی که کاسه های قشنگ رو رنگ میکنه و میفروشه گذشتم و به خودم گفتم حالا بعدا ازش خرید میکنم اما تو راه و هرچی که ازش دور میشدم به خودم نق میزدم که پس کی پس کی میخوای برای خودت باشی 

کی یکم حال دل خودتو خوب کنی 

واسه همین عقب گرد کردم سمت اون بشقابا نگاهشون کردم و یه طرح دخترو پسر خریدم 

نمیدونم چرا بی اختیار به پروژه ی پیدام کن فکر کردم به ب 

این اولین نشونست؟

بعد از خرید بغض گلومو گرفت من چه آدم بدی ام 

خیلی بد 

از خدا خواستم کمکم کنه خوب باشم 

به ب فکر کردم 

و باز به ب فکر کردم 

رفتم توی ون نشستم تا برسم به شوهرم یاد دانشگاه یاد خنده هامون

یاد اونشب که رفتیم نمایشگاه کتاب 

از پشت شیشه به روشنایی های شهر خیره شدم و فهمیدم همسرمو خیلی دوس دارم 

نه ب من از تو نمیخوام بکنم نمیخوام دور شم میخوام در تو حل بشم دوستت دارم

با ب رفتیم کباب خوردیم بلال خریدیم خندیدیم 

خوب بود و خوب میشد

شنبه صبح مرخصی گرفته بودم رفتم ماشین بابا رو از پارکینگ در آوردم بابا که رفته بود دنبال کارا منو مامان نشستیم تو پارک توهمون صندلی ای که وقتی سرویسمو خریدم اونجا نشستم و وقت کشتم همون سرویسی که بدهی بالا اوردم فروختم 

نمیدونم خدا دیده یا نه اون بدبختیارو اون روز سختو 

چرا این بلارو سرم اورد

میدونم که حواسش هست اما منو بخاطر یه چیزی داره مجازات میکنه

بهش گفتم تا اخر مرداد یا کارمو جور کن یا پولمو برگردن

اما کار ب رو جور کرد

مرسی بازم 

میدونم میخوای درستم کنی و میدونم میخوای بهترشو بدی 

منتظر میمونم

و بعدش رفتم دنبال وام 

با اینکه شب قبلش به جدیت تمام تصمیم گرفته بودم خوب باشم اما باز با مامانم یکم بحث شد

سر عروسی و پول و خونه و همه چی !

دوس ندارم دیگه کسی رو ناراحت کنم 

باز ب عصر کار بود منتظر موندم تا بیاد با خودم گفتم امشب اصلا غر نمیزنمو عاشقانه رفتار میکنم جواب داد خیلی خوب جواب داد 

مطمئنم که دیگه وقت درست کردنه وقت ساختن 

خیلی هدفا تو زندگیم داشتم و دارم که هر روز که میگذره سنم بالاتر میره 

بهتره از خودم بپرسم پس کی پس کی یاید به هدفات برسی

و باز بهتره خودم جواب بدم الان!


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها