11

روز چهارم

خب بهتر شده الان 4 روز از تولد  26 سالگیم گذشته و دارم فکر میکنم خیلی بهتر شده 

برگای دسته گلمو انداختم دارم هز چیزی که آزارم میده رو میندازم دور

شنبه ی بعد از تولدم رفتم دنبال یه کار جدید به در بسته خوردم اما اشکال نداره درستش میکنم اما ب موفق شد دو روز بعد تولدم استخدام شد و این فعلا به زندگیمون کمک میکنه 

ماشینمونم خریدیم و دیگه صاحب ماشین شدیم الان بزرگترین مشکل سر راهم کار منه 

دعا میکنم مهر ماه کار منم اوکی بشه

 

دیشب کشیک بودم و n مریض بر ثانیه تشریف میاورد امروز بعد از ظهرم نخوابیدم و الان به شدت کلافه و خستم و میلی برای نوشتن دارم.برای تولدم از اکی یه کتاب گرفتم "ازدواج ناشیانه" 

تا الان صد ص ازش تونستم بخونم و چقدر به دلم نشست . قسمت آخر 

(در همین میان یه مریض حمله ی اسمی اومدindecision) فصل دوم م بود 

واقعا همینطوره بعد ازدواج تفاوتها حرفا دلگیریا یه بعد دیگه پیدا میکنه .هردو خوبیم اما زمینه ها،خاطرات و عقاید و. متفاوتی داریم 

مخصوصا منو ب که نه تنها تفاوت های شخصیتی داریم تفاوت دین و کشور و نژاد و همه چیز داریم .

من ب رو دوس دارم خیلی 

راستش اگر قرار باشه اینجا صادق نباشم پس کجا صادق باشم؟ 

فعلا یه صداقت به خودم بدهکارم

کتاب در مورد یه عشقیه که تو دوران جنگ شکل گرفته 

در واقع یه کنایه و اشاره ای هم داره که عشق خودش یه نوع جنگه

من چقدر جنگجو بودم و برای ب جنگیدم اما گرفتار یه گردبادم گردبادی که زندگی26 ساله امو بهم ریخته و میبینم خیلی فرصتا از دست رفنه و خیلی چیزا بهم ریخته و نابوده!

حتی چیزای جزئی رو مخمه 

مثلا برامدگیهای ناشی از آب خوردن ام دی اف میز ارایشمون یا الان که نمیدونم فلشمو کجا گم و گور کردم 

یه از این به بعدی تو زندگیم هست که یه ساله اون از این به بعده شروع شده اما با ضربه ای که دوماه پیش خوردم یه جورایی الان حیاتی تر شده 

من میتونم 

(الانم یک عدد تشنج روزهایی که کشیک نیستمم ول کن نیست .ساعت 2:31)

 

عشق خودش جنگه 

زندگی خودش یه جنگه


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها